بی بی میگفت عالم خانم،هیچوقت کتکم نزد،عروسا اون زمان از دست مادرشوهرا کتک میخوردن . یه روز ننه جون که به زور اومده بود لب ایوان نشسته بود تا پاهاش که کج شده بود رو بزاره جلو آفتاب گرم بشه صدام کرد وگفت جواهر عادت شدی (پریود)گفتم نه داد زد عالم عالم،عالم خانم اومد گفت این دختره که بلوغ نشده چرا تو کاری نمیکنی بهش جوشونده دادی،عالم خانم گفت نه اصا یادم نبود،گفت مگه خودت اومدی تو این خونه یادت نیست جوشونده بهت دادم تا زود رسیده بشی حالا برو جوشونده درست کن هر روز بده بخوره دخترا امروزی خیلی رشدشون کنده زمان ما این سنی دومیه رو آبستن بودیم.
عالم خانمم چندتا سوال کرد از ننه جون وگفت جواهر دنبالم بیا ویه قوری برداشت واز یه جعبه چند تا کاغذ که مثل قیف بود ودورش نخ پیچیده بودن دراورد وتک تک بو کرد ونگاه کرد وریخت تو قوری گذاشت بجوشه در همین حینم برام تعریف کرد منم همسن تو شایدم کوچکتر بودم اومدم خونه حاجی ننه جون هر روز برام جوشانده درست میکرد تا رسیده شدم.خدا ازش بگذره خیلی اذیتم کرد هر روز ازش کتک میخوردم.یه بار کوزه روغن از دستم افتاد تو حیاط وشکست ،اونم نه گذاشت ونه بر داشت با یه چوب همچین زد تو سرم که از پیشونیم شکافت تا توموهام،هنوزم جاش هست، راست میگفت یه خط براق اثر یه زخم قدیمی رو پیشونیش بود.منم از شدت درد ضعف کردم، نبردم پیش حکیم یکم خاکستر پاشید روش وبا یه کهنه محکم بستش .وبعدم مجبورم کرد تمام روغنای کف حیاطو با دست جمع کردم وکوزشو تو باغچه چال کرد یه وقت پدرشوهر خسیسم نبینه بعد رو غنا رو اب کرد از پارچه رد کرد تا خاک وسنگ ریزش گرفته بشه ودادش به خوردمون.شبم حاجی اومد بهش الکی گفت بس که سر به هواست سرش خورده به سقف انبار که کوتاهه.خیلی وقتا از صبح تا شب گرسنه وتشنه تو زیر زمین تاریک برا اشتباها کوچیک مثل افتادن یه تخم مرغ از دستم زندانی میشدم.باورم نمیشد چشمام داشت از حدقه در میومد دلم برا عالم خانم سوخت .یاد اشتباهای خودم افتادم منم یه بار کوزه ترشی بادمجان از دستم افتاد وشکست ولی فقط گفت تا حروم نشده جمعش کن،یه بارم جاریام عمدا تو پله های مطبخ هولم دادن چهارتا تخم مرغ از دستم افتادولی فقط گفت لا اله الا الله،خدایا صبرم بده وبا کنار قاشق زرده هارو برداشت ریخت تو کاسه.عالم خانم که دید کم مونده بخاطر خاطراتش بزنم زیر گریه گفت ننه جون از خدا وقیامت نمیترسید که انقدر ظلم کرد نه تنها به من به بقیه جاریا مم خیلی سخت گرفت.بعد یه آهی کشید وگفت برو یه پیاله ویکم نبات بیار رفتم اوردم جوشونده رو ریخت توش وهم زد وگفت داغ داغ بخور تلخ بود به زور قورتش دادم...11
بی بی میگفت تقریبا هر روز از اون جوشونده بهم میدادن.کم کم هم پاگشاو دوره ها ومهمانیای زنانه شروع شد.تقریبا هفته ای دوبار میرفتیم مهمونی ،قبلش عالم خانم چند تا قواره پارچه خوشگل از تو بقچه هایی که مرتب وتمیز تو صندوقای چوبی کنار اتاقش بود بهم داده بود که دوتا شومحترم با حوصله برام دوخت،محترم خیلی خیاطیش خوب بود مثل عالم خانم.
روزایی که مهمانی دعوت بودیم.بعد از صبحانه ومرتب کردن اتاقا،واینکه عالم خانم تو یه سینی چند تیکه نون وگردو وکمی پنیر یا تخم مرغ پخته برا ننه جون وزنعمو اینا میزاشت تو اتاقشون،لباسامونو عوض میکردیم چادر رو بنده میزدیم وراه می افتادیم طرف خونه ای که قرار بود بریم اغلبم پیاده میرفتیم.من که بچه نداشتم گاهی کمک گلریز وگلرخ میکردم ومثلا خودشیرینی میکرد وبچه های اونا رو بغل میکردم.اونام اون شیطنتا واذیت کردنای اولشون خیلی کمتر شده بود چون میدیدن من موذی نیستم وبی غل وغش مهربانی میکنمودرضمن خواهر کوچیکشونم ازدواج کرده بود واز خطر ترشیدگی رها شده بود وبار گناه من کمتر شده بود.وقتی میرفتیم عالم خانم بهمون میگفت از جلو راه بروید وخودش پشت سرمون میومد که مراقبمون باشه،اون زمانا حق نداشتیم شوخی وخنده کنیم تو کوچه وخیابون بهمون میگفتن جلف وبی خانواده حتی از کنار مردا رد میشدیم اگر حرف میزدیم باید قطع میکردیم تا غریبه صدامونو نشنوه.حدودا ساعت نه اغلب میرسیدیم منزل میزبان وتک تک از کوچیک وبزرگ میومدن استقبال وما باید باهمه روبوسی میکردیم.وبعد از صرف چایی وکلوچه ماجوانترها باید میرفتیم کمک،یعنی مهمانی رفتن ونرفتن فرقی نداشت درهر حال باید کار میکردیم مثل ساعت.تنها فرق مهمانی این بود که دخترا وعروسای میزبان وبقیه مهمانها هم بودن ودسته جمعی کار زودتر پیش میرفت تازه کلی پچ پچ وتعریف وغش غش خنده هم بود.درضمن منم جزو زنهای شوهردار محسوب میشدم ودیگه حرفایی که قبلا درگوشی زده میشد یا وقتی من وارد میشدم خانمها حرفاشونو قطع میکردن درحضورم زده میشد واینا باعث میشد چشم وگوشم باز بشه واز لحاظ فکر از حالت بچه داشتم درمیومدم .بعدم که نهار اماده میشد ومیخوردیم .اگرخانواده میزبان کلفت داشتن که خوش به حالمون بود وگرنه باید ظرفا رو میشستیم .خشک میکردیم وتو کمدا میچیدیم وبعدم چای ومیوه صرف میشد وغروب نشده همه برمیگشتن خونه .معنی نداشت وقتی مردی برمیگشت خونه چراغ خونش خاموش باشه وزنش تو خونه نباشه.یه خاطره که بی بی میگفت از مهمونیا این بودکه یه روز رفتن خونه یکی وصاحبخانه میره عصرانه اماده کنه و...12
...